نوشته شده توسط : خورشيد

 


 

 

ز سوز عشق من جانت بسوزد
همه پیدا و پنهانت بسوزد
ز آه سرد و سوز دل حذر کن
که اینت بفسرد وانت بسوزد
مبر نیرنگ و دستان پیش آن کو
به صد نیرنگ و دستانت بسوزد
به دست خویشتن شمعی میفروز
که هر ساعت شبستانت بسوزد
چه داری آتشی در زیر دامان
کز آن آتش گریبانت بسوزد
دل اندر وصل من بستی و ترسم
که ناگه تاب هجرانت بسوزد
ندارد سودت آن گاهی که گوئی
عبید آن نامسلمانت بسوزد





:: بازدید از این مطلب : 508
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : یک شنبه 1 اسفند 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
فرزانه در تاریخ : 1389/12/5/4 - - گفته است :
آمدم تا مست و مدهوشت کنم اما نشد
عاشقانه تکیه بر دوشت کنم اما نشد

آمدم تا از سر دلتنگی ام
گریه تلخی در آغوشت کنم اما نشد

نازنینم یاد تو هرگز نرفت از خاطرم
سعی کردم فراموشت کنم اما نشد . . .


سلام

آپــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــم

و منتظر حضور پر مهرتون

/weblog/file/img/m.jpg
(Bi Ta) در تاریخ : 1389/12/1/0 - - گفته است :
به نام خالق بی تا!
سلام!
شهر قشنگی بود!!
در مورد و سوختن و آب شدن در وابستگی به معشوق بود!! فقط این مهمه که اگه اون معشوق از اونایی باشه که سرش به تنش می ارزه همه این گرفتاریها برای بدست اوردن اون معشوق حال میده!!
و این معشوق که این گرفتاریها براش حال میده ( به نظر من) زمینی نیست یعنی همون معشوقی که عارفان، مطیعان و بندگان خاص باش حال میکنن یعنی همون خدای خودمون که خیلی با حال!!!
ممنون از شعرتون!!
در پناه حق!!


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: